فساد؛با مصلحت ها فربه تر مي شود

سرمقاله
اگر ادعا کنيم که هيچ چالشي عظيم تر از فساد اداري نيست؛ سخن به گزاف نگفته ايم. فساد ريشه برانداز است. حتا ريشه برانداز تر از جنگ. فساد دولت ها را مي پوساند و ملت ها را بيچاره مي کند. از اين جهت است كه مي گويند :« مبارزه با فساد در افغانستان، مهمتر از مبارزه با تروريزم است».
گفته مي شود" باراک اوباما رئيس جمهور امريکا در يک تماس تلفوني از حامد کرزي خواسته است تا پيشرفت در زمينه مبارزه با فساد اداري را عملاً به اثبات برساند، در غير آنصورت ممکن است امريکا رابطه خود را با دولت افغانستان مورد تجديد نظر قرار دهد يا حتا تمام کمکهاي خود را از افغانستان قطع کند. گردون براون، صدر اعظم انگلستان نيز در پارلمان آن کشور گفته است؛ او حاضر نيست جان سربازان کشورش را براي حفظ دولتي به خطر اندازد که با فساد مبارزه نمي کند. براون همچنان گفته است که جنگسالاران و افراد فاسد نبايد در دولت آينده افغانستان جاي داشته باشند. نماينده خاص سازمان ملل در افغانستان نيز، از موجوديت فساد در افغانستان به شدت انتقاد نموده است" .
در واکنش به اين اظهارات، وزارت خارجه افغانستان بيانيه تندي صادر کرد. در اين بيانيه آمده است که: «برخي از محافل سياسي و ديپلوماتيک و همچنين دستگاه هاي تبليغاتي خارجي، مداخله در امور افغانستان و صدور احکام براي ترکيب ارگان هاي دولتي و تعيين خط مشي دولت افغانستان را تا جايي گسترش داده اند که از مرزهاي احترام به حق حاکميت ملي کشور کاملاً فراتر مي رود.»
البته کشورهاي غربي به عنوان متحدين دولت افغانستان و نيز سازمان ملل متحد به عنوان يک نهاد با اعتبار بين المللي و ذيدخل در قضاياي اين کشور، حق دارند از فساد فزاينده در افغانستان ابراز نگراني کنند. فساد در افغانستان يک واقعيت است ودولت افغانستان را به زانو در آورده است. هزاران تن ترياک در اين کشور جا بجا مي شود؛ بي آنکه کسي رد پاي قاچاق چيان آن را بگيرند. واضح است که اين کار بدون همکاري ارگانهاي امنيتي دولت امکان ناپذير است. تنها در يک مورد در وزارت ماليه يک مليارد و پنجصد مليون افغاني اختلاس اعلام شد. بدون شک صدها برابر ديگر همچنان از نظر ها پنهان است. قرار دادي هاي کلان براي افراد فيصدي دارد و پست‎هاي عالي رتبه دولتي در برابر دالر خريدو فروش مي شود. بنا براين، بيان اين مشکلات، اگر به منظور اصلاح و ارائه مشوره باشد، در ذات خود، کار درستي است؛ مهم نيست که خارجي گفته است يا داخلي. دولت افغانستان نبايد به خاطر بيان اين مشکل واکنش نشان بدهد. وقتي مشکل وجود دارد، بهتر است بيان شود. بيان مشکل، خطرناک تر از موجوديت آن نيست؛ اما آنچه که نادرست است، نگاه يک جانبه به فساد اداري از يکسو و ناديده گرفتن خط فاصل وظايف و صلاحيت هاي يک دولت ملي، با وظايف و صلاحيت هاي دولت هاي متحد و نهادهاي بين المللي از سوي ديگر است. در اين يادداشت سعي خواهم کرد، برخي از بايدها و نبايدهاي مبارزه با فساد در افغانستان را مورد ارزيابي قرار دهم؛ اما قبل از آن مي خواهم تأکيد کنم که من به عنوان يک روزنامه نگار، درک و دريافت ژورناليستيکي خود را بيان مي کنم؛به دغدغه هاي ديگران كاري ندارم .
واقعيت اينست كه ادعاي غرب مبني بر وجود فساد و فشار آنان بالاي رئيس جمهور کرزي، بار مسؤوليت خودشان را سبک نمي كند . حضور کشورهاي غربي در افغانستان زماني مفيد و توجيه پذير است که با خط حاکميت ملي مردم افغانستان زاويه منفرجه درست نکند. و اين کار هم زماني امکان پذير است که کشورهاي خارجي کمک کننده و دولت افغانستان، به جاي توبيخ و ملامت يگديگر، ريشه هاي مشکلات را جستجو کنند و در حل آن، تدابير مشترک روي دست گيرند. روشن است که دولت افغانستان، به عنوان يک دولت ملي، وظايف و صلاحيت هاي خود را دارد؛ و کشورهاي کمک کننده، و همچنين سازمان ملل متحد، وظايف و صلاحيت هاي خاص خود را. و اما آنچه که در اين ميان از اهميت فوق العاده برخوردار است، شناسايي دقيق اين وظايف و صلاحيت ها و احترام به آنها در قالب معيارهاي قبول شده داخلي و خارجي، از سوي طرفين است. با كمال تاسف بايد اذعان كرد درمحافل دپلماتيك و سياسي ما افغان ها امروز ه صحبت از چه كسي بايد حكومت كرد، است نه چگونه بايد حكومت كند .
پرسش چه کسي بايد حکومت کند؟ ابتدا توسط افلاطون شکل گرفت. افلاطون در پاسخ اين پرسش، بحث حکيم حاکم و فرمانرواي فيلسوف را مطرح مي نمود. و اما کارل پوپر اين ديدگاه افلاطون را منشأ شکل گيري ديکتاتوري هاي تاريخ دانست. اوبه جاي پرسش افلاطوني چه کسي بايد حکومت کند؟ پرسش چگونه بايد حکومت کرد را مطرح ساخت. مطابق پرسش پوپر، اصالت به چگونگي حکومت داده مي شود، نه به کيستي فرد.
مشکل اساسي در ظرف هشت سال گذشته در افغانستان اين بود که برخي حلقات(خارج از حكومت) در فرايند عزل و نصب افراد مطابق ميل خودشان دخالت کردند. اين دخالت هاي زيانبار از سطح تقرر يک ضابط نظامي و يک ولسوال ملکي شروع مي شد تا سطح يک والي و وزير و قاضي و وکيل پيش مي رفت. اين وضعيت، از يکسو حس پاسخگويي افراد را در برابر دولت و قوانين داخلي به شدت کاهش مي دهد و از سوي ديگر، واقعيت هاي عيني و نيازهاي جامعه در جريان عزل و نصب، کاملاً به فراموشي سپرده مي شود. بنا براين تا زماني که برخي حلقات داخلي وخارجي ( خارج از چهارچوب دولت ) طبق خوش آيند و بدآيند خودشان در عزل و نصب افراد دخالت کنند، و به زعم خودشان دنبال حکيم حاکم و فرمانرواي فليسوف بگردند؛ شيرازه اداري کشور، روز به روز بيشتر از هم خواهد پاشيد.
و سخن آخر اينكه :
نكته اساسي براي ريشه كن كردن فساد ، قاطعيت رئيس جمهور است كه از مصلحت انديشي هاي جناحي گذشته و اداره كشور را به افراد صادق و متعهد به آرمان ملي و متخصص بسپارد . البته طي هشت سال گذشته دولت افغانستان بزركترين اشتباهش ، مصلحت انديشي ها و اغماضهاي از اين قبيل بود كه باعث فربه شدن فساد اداري گرديد . در پنج سال آينده نبايد ديگر فساد در سايه مصلحت ها فربه شود. دولت با كناز گذاشتن مصلحت انديشي ها ، تعلقات و... بايد، اژدهاي هفت سر فساد را به هر قيمت ممکن از پا در آورد؛ زيرا نه تنها موفقيت کاري اين دولت با ميزان مبارزه آن با فساد محک مي خورد؛ بلکه جايگاه تاريخي اش نيز در تناسب با همين پديده ، سنجيش مي شود.

سلطنت يا دموكراسي

(تقابل هابز و جان لاك )

(قسمت اول)
مقدمه
تقابل و کشمکش هابه منظور پايه گذاري زير ساخت ها و خاستگاه حکومت ها، الهام گرفته از آراي فيلسوفان و جامعه شناساني است که در ارائه نظريه خود «حکومت و دولت آرماني» خويش رابر بنياد «قدرت» تنظيم مي کنند.غالب حکومت ها در پي تجليل قدرت با پي ريزي بديهياتي دست به رصد و تبيين و وضع قوانيني براي اجراي اصول حاکميت خود مي زنند تا خاستگاه خود را بهتر بنوازند.
براي روشن شدن ماهيت و هويت اين تبيينات، نياز به رسوخ در "مباني و مبادي" ساختارهاي اجتماعي و خاستگاه هاي سياسي جوامع ، در تاريخ هر زمان و مکان است تا با تبيين شاکله و صورت پيش و پس اجتماعي، چيدمان فضاي جوامع چندبعدي ملموس تر شود. ما در اين نوشتار سعي داريم با مروري بر آراي مونارشي يا سلطنت طلبي «هابز »و دموکراسي« لاک » در آيين بندي حاکميت، اشاره به فضاي شايد تلفيقي از پهناي اين فضا در حکومت هاي مرسوم بر اقليم مکان ها و زمان هاي تعميم يافته در ايده حاکمانش داشته باشيم. اما قبل از تحليل مفاهيم، بايد رويکرد تئوريسين را به مباني نظريه مذکور، نسبت به جايگاه آن مفهوم در تاريخ، مورد بررسي قرار داد. از اين رو سعي بر آن است تا رويکرد« هابز و لاک» را نسبت به مفاهيم قرارداد هاي اجتماعي و پيرو آن تبيين حکومت ايده آل هر يک ، مورد بررسي قرار دهيم.
هابز تاملات پي ريزي شده خود را براي دولت مطلوب نظريه اش ريشه دوانده در کانون هاي پيش اجتماعي آدمي يافت. نظريه او در فضاي ترکيبي بعد روانشناسي طبيعت انسان و نظريه سياسي در باب برتري فردي در حکمراني جامعه، مشهود است. او در بيان تحليل روان آدمي با اين اساس دست به طرح ريزي شالوده کار خود زد که آدمي طبيعتاً خودخواه و خودپرست است. به زعم او انسان ها از آغاز به صورت گروهي و بدون قوانيني که بر رفتار آنها نظارت داشته باشد در کنار هم زندگي مي کردند و براي رسيدن به صلح و آرامش، دست از ارضاي اميال اساسي خويش يعني خودپرستي و خودخواهي برداشته اند. لذا هابز حصول صلح و امنيت را نزد افرادي پنداشت که توانايي ترک اميال خودخواهانه خود را در جهت ارضاي بعد بنيادي روان خويش داشته باشند. اما نقدي که بر بعد نخست نظريه وي مطرح مي شود، عدم مقبوليت از بيان دقيق تاريخي روان آدمي است. هابز يکي از بزرگ ترين نظريه پردازان سياسي اوايل قرن هفدهم نظريه قرارداد اجتماعي خود را براي پايه گذاري همين بعد روانشناسانه در تبيين نوع جامعه و تکاليف آدمي بنا نهاد و صلح و سازش را به مثابه پيماني ترسيم کرد که در ميان انسان ها به عنوان موافقتي استوار خواهد بود. او پيشنهاد کرد سلطنت و در واقع راس حکومت بر سيستم مونارشي استوار باشد و در اختيار يک شخص قرار گيرد، از اين رو هوادار حکومت پادشاهي و فردي شد.
هابز سلطان را اين گونه ترسيم کرد؛ او شخصي است که اعمال و افعال وي را، تعداد زيادي از افراد به لحاظ پيماني که با همديگر عقد کرده اند، اعمال خود پنداشته و به اين منظور به هر ترتيب که صحيح بداند صلح و دفاع از همه آنها را تامين مي کند. لذا مردم به موجب پيماني که با يکديگر مي بندند قدرت و سکان حکومت را به دست حاکم مي سپارند. اينقدر نبايد مطلق باشد و نامحدود چرا که اگر غير از اين باشد حفظ نظم داخلي و دفاع در قبال هجوم خارجي غيرممکن مي شود.
او اين قدرت را قطعي و دائمي ندانست و در صورت عدم کفايت حاکم در انجام وظايف و تکاليف، مردم را ملزم به فسخ پيمان دانست. دلايلي که هابز براي دفاع از تئوري خود ارائه مي دهد در دو استدلال مطرح مي شود:
اول، از آنجايي که قدرت پادشاه بر خودش قابل تقسيم نيست، اگر سلطنت در قالب فعاليت گروهي باشد در آن صورت به علت ويژگي روانشناسانه آدمي ممکن است اعضا با يکديگر به نزاع و کشمکش برسند، در نتيجه قدرت اجرا تقسيم شده و نزاع و درگيري جايگزين صلح و آرامش خواهد شد.
دوم، حاکم منفرد و يکتا را بيشتر رازدار دانست و مدعي شد کانون هاي گروهي همواره اطلاعات و داده هاي خود را آشکار مي سازند. به زعم او هيچ ادله يي وجود ندارد که تصور کنيم پادشاه براي سود خود به ضرر مردم عمل کند. به تعبير هابز پادشاه تنها به وسعت سرزمينش قدرت دارد. اما شايد ابتدايي ترين نقدي که در همان فضاي حاکم بر عصر حيات هابز نيز مطرح بود، فرض را بر امکاني مي گذاشت که اين حکومت، جايگزين نزاع و اغتشاش شده باشد. آيا لزوماً هر نظم و آرامشي از هرج و مرج و اغتشاش بهتر است؟ پرسشي که امروزه در جوامع انتقالي و محکوم به ايده منحصر به فرد حاکميت، مردمانش را به چالش کشانده است.
در آراي هابز آزادي الزاماً در فضاي ترکيبي عدم اطاعت يا حمايت از افراد فرمانبردار نيست و قدرت سلطان آمرانه است و هيچ کس مجاز به طرح ريزي پيمان جديد يا شورش بر ضدپادشاه نيست. نتيجتاً به زعم او اقليت مخالف يا مجاب به تسليم اند يا بايد از بين بروند. اما باز انتقادي که شايد ملزوم به رد اين فضا باشد - که البته در بسياري از حاکميت ها که حتي عنوان شاهي را نيز با خود ندارند، شاهد چنين فضايي هستيم- اين است که حتي اگر پادشاهي قدرت و اختيار مطلق نداشته باشد باز مي تواند براي رفع غالب دشمني ها جسارت و اقتدار لازم را نشان دهد و فضاي حصول بسياري از علايق و منافع را فراهم کند. لذا به نظر نمي رسد الزاماً اقتدار مطلق جهت حصول يک جامعه ايده آل ضروري باشد. بنابراين استنباطي که از فلسفه هابز بدست مي آيد همان حصول صلح و امنيت به هر بها و قيمتي است حتي به بهاي نفي بودن. او براي فرار از آثار سوءنزاع و اغتشاش و کشتار، خود را محکوم به پذيرش حکومتي کرد که ستون آن را استبداد شکل داد و آزادي را در پاي حصول امنيت قرباني کرد. به استدلالي از محيط هاي مشابه، تجربه اين فضا به همسايگي دوران هابز و الزاماً به حکومت هاي با عنوان پادشاهي بازنمي گردد. چنانچه شاهد هستيم رخداد چنين ساختاري در جوامع نوظهور مدرن انتقالي کاملاً ملموس است.
اما در استحاله انديشه اشتعال يافته بر فضاي حاکم بر قرن هفدهم انگلستان، فيلسوفي نمود پيدا کرد که بر جهت جريان مسير نظريات و مکاتب سياسي تاثيري شگرف گذاشت. اگر رقص حکومت هاي مدرن و دموکراتيک مغرب زمين را در شاکله طرح ريزي جان لاک و فلسفه سياسي اش بدانيم، تحليلي اغراق آميز نداشته ايم. از اهميت انديشه سياسي او همين بس که با مطالعه قانون اساسي امريکا به جملاتي نظير «همه مردم در آفرينش برابرند» يا «زندگي و آزادي و تلاش براي خوشبختي» برمي خوريم که همه از مباني مکتب سياسي لاک نقل شده است.
ادامه دارد ...